براي پدر جان مهربان او و به احترام سختي اين روزها...

ساخت وبلاگ
تصادف... خانه ي ما را برانداخت... كاشانه ي ما را بر انداخت ...

دو هفته يا شايد بيشتر است كه نخوابيده ام يا نهايتا روي هم رفته 10 ساعت خوابيده ام...

تمام بدنم و جسمم و روحم درد دارد ... و صداي ناله ها و درد و درد و درد تمامي ندارد... 

در اين ميانه پدر او هم مرده است...دقيقا دو روز بعد از تصادف ... پدر او را دوست داشتم ... پدر او را خيلي دوست داشتم ... پدر او را خيلي دوست دارم...ناخن هايش را گرفته بودم... به او بستني داده بوديم ... برايش آب انار خريده بوديم ... دست هايم را بوييده يود ... دست هايم را بوسيده بود ... دست هايش را بوسيده بودم و همديگر را بغل كرده بوديم ... صورتش را با دستمال مرطوب خيس كرده بودم ... قربان صدقه ام رفته بود، قربان صدقه اش رفته بودم...در بستر بيماري برايم از مولانا و سعدي شعر خوانده بود ... به من گفته بود كه منت گذاشته ام و چشمانش را روشن كرده ام كه به خانه شان رفته ام و من قند توي دلم آب شده بود ...  و بعد براي هميشه از او خداحافظي كرده بودم... سلام و خداحافظ من تمامش يك روز فاصله اش بود... براي نخستين بار و براي آخرين بار ...

پدر جان مهربان او ... من شما را خيلي دوست داشتم ... پدر جان مهربان او من شما را تا ابد خيلي دوست دارم... بي آنكه شما را خيلي ديده باشم اما از شما ممنونم كه الگويي براي چون اويي بوديد در مرد بودن ... پدر جان مهربان او من هنوز تقدس بوسه هاي عزيز شما  كه به زور بر دستانم به رسم احترام نهاديد در ذهنم زنده و روشن است و اين از بزرگ منشي بيش از اندازه ي شما بود ... پدر جان مهربان او ببخشيد كه دارم با شانزده روز تاخير برايتان نامه مي نويسم... مي دانم شما خوب مي دانيد كه تصادف وقتي خانه مان را بر مي اندازد يعني چه ... مي دانم  شما سرد و گرم روزگار را آنقدر كشيده بوديد كه عذر مرا پذيرا باشيد و بگذاريد در خلوت خودم براي كسي كه 36 ساعت بيشتر نديدمش اشك بريزم... 

ستر مسطور......
ما را در سایت ستر مسطور... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehr-banoooo بازدید : 87 تاريخ : دوشنبه 10 تير 1398 ساعت: 19:42